web 2.0

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

بیست سال و دوازده ساعت

اول باید از تمام کسایی که زحمت کشیدن و یادشون بود یه بنده خدایی تولدش بوده کلی تشکر کنم . مخصوصا تمام دوستام ، چه تو دنیای مجازی چه تو اون دنیا ( دنیای واقعی ) .
مثل همه منم امروز منتظر کلی تبریک گفتن بودم . اما بابا نه ساعت هفت صبح ، بابا خواهر من ، برادر من دستت درد نکنه که ما رو یادت بود اما بخدا لذت خواب صبح، تازه اونم بعد از اینکه تازه 2 ساعته دنیا اومدم رو با هیچی نمیشه عوض کرد . البته ممنونم از دوستی و محبت خاله خرسیتون ( just شوخینگ بود).
تازه قسمت جالبش اینه که ساعت 11 که واقعا از خواب بیدار شدم فکر می کردم اون خاله خرسا رو خواب دیدم . اما اصلا یادم نمی اومد خاله خرسا چی گفتن و من چی جواب دادم.
اما امروز به طور خواص منتظر تبریک گفتن یه نفر خیلی خواص بودم . گرچه به صورت خیلی غیر متعارف و دور از انتظار تبریک گفتنش بهم رسید اما فقط یه چیزی رو می خوام بهش بگم : همین که تو فکرم بودی باعث شد کلی ذوق کنم امیدوارم هر کجا که باشی ، هر اتفاقی که برات افتاده باشه و با هر اشتباهی که کردم و نکردم، همیشه خوش و خرم باشی.  امیدوارم قبل از رفتنم بتونم بازم ببینمت . ازت خیلی ممنون.

خوب الان دقیقا بیست سال و دوازده ساعتمه ، از همه خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنون ، مخصوصا اون خاله خرسا و خانم خواصه.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

مثل اینکه هشتم تولدمه ها

تولد تولد ، تولدم کی بود!؟ آها هشتم بود .
خوب انگاری یه سال دیگه هم از سن پربارم گذشت . آخی یه سال دیگه هم پیرتر شدیم. بالاخره نمردیم و وارد باشگاه بیستایی ها هم شدیم . فردا من بیست ساله میشم . یه جورایی خوش حالم ، امسال سالی که دارم به خیلی چیزایی که می خواستم میرسم .

تو این یک سالی که بر ما گذشت خیلی اتفاق ها افتاد . اتفاق های خوب ، اتفاق های بد .
خیلی کار ها کردم . کارهای خوب ، کارهای بد ، کارهای معمولی.
با خیلیا آشنا شدم و خیلیا رو هم خوب خوب شناختم. ناراحتم از اینکه بعضیها رو خوب خوب رو شناختم. به این نتیجه رسیدم که وقتی آدما رو خیلی خوب میشناسی دیگه نمیتونی براحتی باهاشون کنار بیای. اما بازم خوش حالم با کسایی دوست شدم که تو این یه ساله تبدیل شدن به بهترین دوست هایی که تو عمرم داشتم . شاید باور نکنین اما با امسال با کسایی دوست شدم ، که بهترین آدمایی هستند که تا حالا شناختم . ای کاش زودتر باهاشون دوست می شدم . واقعا حسرت می خورم که چرا اینقدر دیر با همچین آدمایی آشنا شدم ، دقیقا همون موقعی که دارم می رم . امیدوارم همیشه هم برای هم دوستای خوبی باشیم.

توی این یه سال خیلی کارها می خواستم انجام بدم ، خیلی برنامه ها واسه خودم چیده بودم و حسابی واسه خودم نقشه کشیده بودم .
بعضیاش رو انجام دادم و نتوستم خیلیاش رو به سرانجام برسونم.
 اما امسال به یکی از آرزوهای بزرگم رسیدم .آرزو داشتم حتی واسه یه بار هم که شده واسه مردم کشورم مفید باشم حتی یه ریزه . امیدوارم درست فکر کرده باشم و همین جوری هم باشه(فقط یه ریزه) و گرنه حسابی سنگ رو یخ شدم .
تو این نوزده سالگی گرامی تونستم بعد از چند سال با خودم کنار بیام . هدف اصلی زندگیم رو پیدا کنم و به یه سری عقاید و اصول مختص خودم برسم . با اینکه هنوز به درستی همه اونها یکم شک دارم ، اما یه چیزی رو خیلی خوب می دونم که راه درستی رو انتخاب کردم .

مثل اینکه دیگه بزرگ شدما نه !؟ درسته که دیگه رسما باید با نوجوونی خداحافظی کنم ( یه کم دیر نیست؟!) اما به خودم و شما قول می دم همه چیزای خوب و خوش رنگ و شاد و خوشمزه نوجوونی رو بذارم پشت کولم با خودم ببرم تو دنیای آدم بزرگا.( نه بابا کوچولو)

تولدم مبارک !

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

ای کاش میشد

شاید براتون اتفاق افتاده باشه که خاطراتی زیبا، با کسی که خیلی دوستش داشتین ولی حالا به هر علتی دیگه با هم نیستین ، اذیتتون کنه. واسه من که اتفاق افتاده و می افته . اگه واسه شما همچین اتفاقی نیافتاده برین خدا رو شکر کنین . که احتمالا یا آدم خیلی محکمی هستین و براحتی باهاش کنار اومدین یا کلا آلزایمر دارین  .
خداییش نمی دونم چه جوری بنویسمش اما زور خودم رو میزنم!

بعضی از دوستان هستن که خودشون رو خدای مخ زنی و شفای امراض و عوارض بعد از ترکیدن love می دونن . فقط کافی شصتشون خبر دار بشه یه چیزیت هست ، اون وقته که شروع می کنن به مشاوره و برگزاری کلاس های بازپروری با متد های کاملا بیخود . اگه به پستتون خورده باشه کاملا می تونین تصور کنین.

خلاصش می کنم . حضرت خودم یه مشکل فاز دارم اونم اینه که حافظه محترمم ( مخصوصا قسمت خاطراتش)  خیلی خوب کار میکنه . چه جوری بگم !؟ بعضی وقتا آرزو دارم یه چیزایی رو فراموش کنم اما ای کاش می شد.
یکی از اون دوستان پر ادعا طی یه جلسه ی مشاوره ی طولانی تو پارک بهم گفت :
-- نگا کا حالا که خاطرات نفر قبلیه اذیتت می کنه با ایی یکی برو همون جا ها همون خاطرات رو تکرار کن خوش ( همون خودش) جایگزین میشه . ها کا ( همون برادر ) راهش فقط همیه ( همون همینه) که مو ( همون من) سیت ( همون برای تو ) گفتم.

چشمتون روز بد نبینه منم مثل یه خنگولک به تمام معنا حرفای این آقا دکتر رو انجام دادم . بهتر که نشد هیچی بدترم شده. حالا خاطراتم قاطی هم شده مثلا خاطره ی فلان پارک رو که یادم میاد قیافه ی نفر اولیه هست با لباس ها و تریپ نفر دومیه . یا مثلا اسماشون قاطی شده یا وقتی خاطره به ذهنم میاد تو یجا ، با یه نفر ، یه بار دارم شکلات بستنی می خورم اما بار بعدی که یادم میاد با همون یکی همون جا دارم شیر شکلات می خورم . خلاصش وضع افتضاحی شده .

از همه بدتر اون روز این خانم نفر دومیه بهم گفت فلان روز، فلان جا ، که با هم تو سرما بستنی خوردیم خیلی چسبید . خداییش منم گفتم که : ما که بستنی نخوردیم ، ما تو سرما نوشابه تگری رفتیم بالا . ( عواقبش رو خودتون تصور کنین با ذکر یک فاتحه)

اما از ما به شما نصیحت ، اگر تو همچین وضعی قرار گرفتین زبونم لال  اصلا همچین کار احمقانه ای نکنین . اگرم خواستین همچین کار احمقانه ای رو انجام بدین دقت کنین حدالمقدور همه شرایط ( خوراکیا ، لباس ها و حتی دیالوگ ها) همه یکسان باشن که یه وقت مثل اینجانب به زرت و زرت نیافتین.


۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

در راه هند

همون طور که می دونید تشریفات اداری یکی از مزخرف ترین ابداعات بی خود و بی فایده ی دست بشره . نمی دونم تا حالا راه پله ادارات و مراسم پاسینگ به پستتون خورده یا نه!؟ به من یکی که کلی حال داده بودن، سره این هند رفتن هم که دیگه سنگ تموم واسم گذاشتن.
اسممون رو گذاشته بودن ارباب (البته با رجوع) بعد هرچی چوب تو دست و بالشون بود کردن تو آستین و پاچه و گوش و حلق و بینی این ارباب بیچاره. ( فهمیدم خوب شد نظام ارباب رعیتی رو برداشتن این ارباب ها خیلی گناه داشتن بیچاره ها )خوب بریم سر اصل مطلب .

اولین خانی که باید ازش رد می شدم مشکل ترین خان بود . باید قورباغه رو از اول قورت میدادم(قورباغه را قورت بده انصافا کتاب باحالیه حتما بخونینش) خوب اگه گفتین چی بود ؟!

خان اول معافیت سربازی
اینجا بود که برای اولین بار برای روح صدام صلوات فرستادم . که اگه جنگ راه ننداخته بود و توی جنگ بابای گرامی ما رو جانباز نکرده بود ، آقا سیا آلان مشغول آش خوری بود. با اینکه یه جورایی همه چیز جور جور بود و معافیت موارد خاص به لطف ددی تو چنگمون بود اما نمی دونم رو چه حسابی 2 بار مدارکم بی هیچ دلیلی برگشت خورد تا 6ماه کار عبور از این خان به تعویق بیفته . یه روز صبح پستچی کارت معافیت رو انداخته بود تو حیاط خونه و ما تا شب نفهمیدیم که از این مرحله گذشتیم

اما خان دوم ترجمه و تایید مدارک
خداییش فکر نمی کردم این یکی دیگه پاپی ما بشه . آقا سیا هلک هلک ورداشت رفت شیراز مدارک درخشان تحصیلی رو برد داد دارالترجمه که هم ترجمش کنن هم تایید. اما چشمتون روز بد نبینه ترجمه شد دادگستری هم تایید کرد اما وزارت خارجه که انگاری واقعا خارجه کلی ضد حال نمود. ما هم مدارک رو گرفتیم سوار توپولف شدیم به سمت تهران . دور از جونتون هواپیما که بلند شد و ارتفاع گرفت دقیقا حس خر سواری بهم دست داد. از وقتی بلند شدیم با هواپیما بریک دنس رفتیم تا وقتی توی مهرآباد نشستیم. تازه قشنگیش اینجاست وقتی هواپیما فرود اومد خلبان با کمال خونسردی عذرخواهی کرد و گفت : تکان های شدید به خاطر نقص فنی در موتور هواپیما بود( حتما تو دل خودش گفت حالا بترسین).

دیگه چگونگی تایید مدارک تو امور خیلی خارجه و سفارت و اینکه چه به سر ما آمد، بماند که قابل عرض نیست.
و اما برگشتن از تهران . آقا سیا شاد و خوشحال و داغون و خسته از اینکه بلاخره تاییدیه ی مدارک رو گرفته داره پیروزمندانه بر می گرده ، گشت و گشت تا بلیط ایرباس جور کنه واسه برگشت . که جور کرد .
    حالا به خوبی خوشی سوار هواپیمایی شدیم که نه تکون داشت و نه حس خر سواری به آدم القا میکرد . همه چیز خوب و خوش بود . بالای شهر بودیم  و آماده ی فرود . داشتیم ارتفاع کم میکردیم که یه هو نمدونم چی شد دوباره ارتفاع گرفتیم . آقای خلبان محترم بعد از 10 دقیقه دور شهر دور زدن فرمود نقص فنی داریم و یکی از چرخ ها باز نمیشه .  دیگه خلاصش کنم سوخت هواپیما تموم شد و سقوط کردیم و همه مردیم. (فکر نکین دارم شوخی میکنما میدونین که فقط قسمت سقوط مردن شوخی بود . غیر از اون همش واقعی بود.می دونستین نه )
بعد از مردنم دیگه قسم خوردم سوار هیچ هواپیمایی نشم ( آره جون خودم)

آها راستی واسه بقیه ی خان ها به رستم وکالت دادم داره انجام میده

چرا میرم هندستون!

دقیق یادم نمیاد چی باعث شد تصمیم بگیرم برم هند . اما این رو خوب می دونم اگه اولش یکم شک داشتم که باید برم الان دیگه کاملا مشکوکم !
هر روز که به رفتنم نزدیکتر می شم بیشتر با خودم فکر می کنم که آیا دارم کار درستی میکنم؟! آیا موفق میشم !؟ فردا پس فردا ضایع نشم دست از پا دراز تر برگردم؟! به قول همشهریام ، تو ولات غربت چه سرُم میا !؟ و هزار تا اما و اگر و چه و چه و چه.
اما فکر کنم طبیعی باشه ، نگرانی از راهی که انتخاب کردم و آینده ای که منتظرمه حق منه ( تازه اونم حق مسلم) ، اصلا باید اینجوری باشه .

میگن ترک عادت موجب مرضه ، والا راست میگن . یکی از بامزه ترین عادت هام بلند بلند فکر کردنه. الان که پاراگراف بالایی رو می خونم می بینم دوباره داشتم بلند بلند فکر می کردم .

خوب بگذریم.
شاید فکر کنین من از اون بچه خنگول های درس نخون بودم و از سر بیکاری و عشق مدرک می خوام باشم آسه آسه برم هند درس بخونم. نه برعکس! همیشه خر خون کلاس بودم و عشق المپیاد علمی ( البته تعریف از خود نباشهD-:)
هند رفتنم و درس نخوندنم تو ایران هزار و یک دلیل داره که فکر نمیکنم وقت نوشتنشون رو داشته باشم و شما هم حوصله ی خوندنش رو داشته باشین . اما فقط همین رو میگم که بعد از یک سال بالا پایین کردن و اینور اونور زدن به این نتیجه رسیدم که، بابا برو دیگه  !
بعد دیدم دارم راست می گم . خوب بابا برو دیگه ، برو تا یه ملت از دستت خلاص شن و یه چند سال هوایی بخورن .

یه مثال میزنم خودتون تا آخرش رو بخونین .
        بابام گفت سیا بابا تو برو قبل از رفتنت یه مهمونیه مفصل برات می گیریم . اونم کی!؟ بابا، که حالش از هرچی مهمونیه مفصل به هم می خوره .

این یه نمونه از شوق دوستان و آشنایان و اهل منزل برای دک کردن من .
            راستی مادرم رو نگفتم. به همه گفته سیاوش رو حتما باید بفرستم خارج( هند خودمون) . البته منم که بدم نمی اومد اما بعضی وقتا با خودم می گفتم : بابا مهر مادری ، بابا دلتنگی ، بابا نگرانی ! 

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

وبلاگ نویس

خیلی ها مادر زادی وبلاگ نویسن ، به عبارت دیگه وبلاگ نویس به دنیا میان . بعضی دیگه واسه دل خودشون میان وبلاگ می نویسن، اما بعضیا هم مثل من پیدا می شن که هر وقت به مشکلی بر میخورن یه هو وبلاگ نویس میشن (بهتر بگم سعی میکنن وبلاگ بنویسن) و اگه شانس بیارن و نوشته هاشون خواننده داشته باشه مخ اون بیچاره ها رو هم مثل مخ خودشون سرویس می کنن.
مثل الان!

همون طور که گفتم وبلاگ نویس حرفه ای نیستم . دوباره بعد از یکسال دارم شروع می کنم به نوشتن . 
اما چی شد که دوباره یه هویی وبلاگ نویس شدم ؟!!!   راستش خودمم خوب نمی دونم . نه که نمی دونم ولی فکر نکنم دلیل واقعی وبلاگ نوشتنم این باشه . آها راستی یادم رفت بگم جریان چیه ، من دارم میرم هند  . همین.

دارم برای تحصیل میرم هند . دوست دارم این وبلاگ یکی از راه هایی باشه که تنهاییم رو توی هند پر کنه.

 اما اینو بگم که هنوز نرفتم، حالا حالا ها هم نمی رم . اگه سنگ جلو پام نندازن اردیبهشت میرم . 

منم بزارین جز اون مغزهایی که فرار کردن .(جدی نگیرین)

اما این همه حرف زدم این اصل کاری رو نگفتم ، سلام من اومدم (خوب که چی)