web 2.0

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

دوباره سلام

سلام دوباره
از آخرین پستم خیلی گذشته . نه خیلی خیلی گذشته .
راستش خیلی گرفتار بودم . گرفتار آماده شدن واسه سفر .
بماند که چه ها کشیدم تو این چند مدت . بماند که آقایون محترم هندی چقدر ما رو سنگ رو یخ کردن و حالا حالا ها هم که کماکان مارا سنگ روی یخ بنمایند . بماند که وقتی می خوای بری یه کشور خارجی ( اونم مثل کشور ثروتمند ، آباد و پیشرفته ی هند! ) تازه دوهزاریت می اوفته که چقدر ما ایرانیا  تو دنیا بی اعتبار شدیم .
ای خدا!! بی خیال حرفش رو نزنم بهتره.


از وقتی اومدم اینجا کلی بارون دیدم . اینقدر که دق دلی بارون های نباریده تو بوشهر تو دلم در اومد .


با هزار زور و زحمت یه خونه ی نقلی و با مزه نزدیک دانشگاه اجاره کردم . نا گفته نمونه که صاحب خونه به ایرانی مجرد خونه اجاره نمی داد ! که شکر خدا حل شد .
آها راستی یادم رفت بگم سلام هندوستان . بلاخره من اومدم .
فردا می رم تو خونه ، درست و حسابی که جاگیر شدم و کارام راست و ریست شد عکس از خونم می گیرم میزارم تو بلاگ .
خداییش منظره ی جلوی خونم خیلی با حاله . در و پنجرش رو به جنگل باز میشه . اونم چه جنگلی . حالا عکسا رو که گذاشتم خودتون می بینین .
تا اونجایی که می تونم از خوبی ها و بدی های شهر حیدرآباد می نویسم و عکس و فیلم میزارم براتون . 

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

سیزده به دریا

خوب می دونم  بابا ! غیبتم زیاد شده اساسی .
آخ که تمام خواننده های بلاگم دارن تو سر و کله ی خودشون می زنن و لحظه شماری می کنن واسه خوندن پست های آبکی من .

راستش بعد از تعطیلات کلی گرفتار بودم و هستم و به همین منوال تا اطلاع ثانوی خواهم بود . آخه دارم می رم هندستون ، اما مامیم فرموده زن هندی نسون .

سیزده به در، یا  سیزده به دریا

با اینکه بچه ی جنوبم ولی زیاد میونه ی خوبی با دریا ندارم که اینم بر می گرده به یه سری خاطرات کودکی که اصلا دلم نمی خواد یادم بیاد چه برسه به اینکه دوباره سرم بیاد . بجاش عاشق کوه و جنگل و رودخونه و از این جور چیزام . به طبع اکثر 13 به در ها رو تو کوه در می کردم . کلی هم صفا داره چادر ، بوی علف ، بوی ذغال، کباب ، تا صبح چرت و پرت گفتن . آها راستی اصل کاری رو یادم رفت  ، بوی پشکل ( همون بی تربیتی یه سری حیوون بی ادب) .
از شما چه پنهون 2 تا سیزده قبل از 13به در  سال 87 هم زیاد بهم خوش نگذشت چون شب سیزده رو یه سری افراد محترم نذاشتن بریم چادر بزنیم.13به در  سال 88 هم که کلا خیلی نحس بود ، کلی ضد حال خوردیم .

اما امسال 13 به در متفاوتی رو گذروندم که خداییش کلی صفا داشت . برای اولین بار رفتیم توی ساحل چادر زدیم . ساحل دلوار.
صدای موج ، نرمی ماسه ، دوباره بوی ذغال ، گرمای آتیش و از همه مهمتر صدای سگ . راستی ماه هم بود . ای قیافش هم بد نبود .

یادم رفت بگم ما شب سیزدهم رفتیم یعنی دوازدهم .ظهر سیزدهم هم ساعت 12 خونه بودیم .
خلاصش جای همتون خالی کلی حال بود . اگه تونستین حتما شب تو ساحل چادر زدن رو امتحان کنین . یه جورایی متفاوته . فقط حتما بهتون توصیه می کنم با مهتاب خانوم هماهنگ کنین که حتما چراغاش رو روشن کنه .

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

فال امسال من

اینم قسمت من از حافظ ، سره سفره ی عید:

از سر کوی تو هر کو بملامت برود                       نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود بدرقه اش حفظ خدا                        بتجمل بنشیند ، بجلالت برود
سالک از نور هدایت ببرد راه بدوست                    که به جایی نرسد ، گر بضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر                حیف اوقات که یکسر ببطالت برود
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی                          که غریب ار نبرد ره ، بدلالت برود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمتست                 کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت بکف آور جامی                   بو که از لوح دلت نقش جهالت برود



نکنه منتظرین نیتم رو هم بگم!

سفره هفت سین







سال نو خجسته باد


۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

سال یک هزار و سیصد و هشتاد و نه

یک سال دیگه هم گذشت با همه ی خوشی ها و سختی هاش . با همه ی کاستی ها و پیشرفت هاش و بالاخره با همه ی اتفاق های خوب و بدش . الان که فکر می کنم میبینم همون اتفاقات تخلش هم شیرینه .
اما الان وقت شادیه ، خونه ی ما که تکونده شده اساسی ، حاجی فیروز هم پشت در نشسته آماده .
  عزیزانی هستند که دوستان و عزیزاشون رو توی این سال از دست دادن ، با اینکه غم دوری اونم توی نوروز یه جورایی غیر قابل تحمله ،و ناراحتی و دلتنگی این عزیزان غیر قابل وصفه ، اما به یک چیز ایمان دارم و اون اینه که اونها تنها نیستند و می دونن که ماها تنهاشون نمی ذاریم .
   ما ایرانی هستیم و ایرانی می مونیم با هر رنگ و نژاد و زبان . تاریخ ما نشون داده که هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاشتیم و نمی گذاریم . می دونم که لحظه ی سال تحویل یاد و خاطره ی دوستانمون رو فراموش نمی کنیم .


سالی سرسبز و پر بار ، شاد و زیبا رو برای همه آرزو میکنم ، همراه با سبزی بهار و سرخی لباس حاجی فیروز.
           
دل هاتان شاد ، گفتارتان پاک ، کردارتان نیک و اندیشه هاتان سبز .      نوروز خجسته باد



سیاووش چهارساعت و هجده دقیقه مانده تا سال 1389

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

اثرات چهارشنبه سوری


چهارشنبه سوری و حاشیه های قبل و بعدش مجبورم کرد یه خورده از مغزم کار بکشم و نگاهی به جشن ها عزاداری هایی که داریم بندازم . 
بعد از اینکه یه کم فکرم از خواب ناز بیدار شد رفت سراغ حافظه ی تاریخیش ( خداییش حافظه ی تاریخی عجب چیز توپیه
 با مقایسه خاطراتی که به یادم می اومد و اون چیزایی که الان دارم میبینم ، فقط به حال خودم و هم وطنام افسوس می خورم . البته یه خورده ! چون می دونم خیلی ها هم هستن که این چیزا تو کتشون نمیره ( یکیش خودم) ، آها اون چیزا رو هم الان میگم .

شاید به پست شما هم خورده باشه منظورم زمان بچگیتونه که: بابا اینقدر نخند ، زشته مامان آدم باید سنگین باشه ، دختر که نباید اینقدر بخنده ، پسر باید سنگین رنگین باشه، دختر یا پسر فلانی عجب بچه ی سر بزیر و ساکتیه  و ........( نتیجه ی اخلاقی : هر چه غمگین تر بهتر )

توی تقویمتون رو یه نگاه بندازین یه عالمه وفات و شهادت و روزای غمگین داریم و یه عالمه هم میلاد و جشن . توی اینجایی که ما زندگی میکنیم زیاد میونه ی خوبی با تولد و جشن ها ندارن . اما توی وفات و عزاداری ها حسابی می ترکونن . حسابیا!

توی فامیل خیلی ها قهر ، قطع رابطه و از این حرفا وجود داره و غیر قابل گریزه . حالا مسئله اینه اگه شادی و عروسی باشه که محال آشتی و رفع کدورتی به وجود بیاد . اما امان از روزی که خدایی نکرده یکی بمیره ، سر عذرخواهی با هم دعواشون میشه . 

حالا یه مثال دیگش هم مراسمیه که دیگه مردم خودشون حال می کنن توش شاد باشن و بزنن و برقصن . کسی هم شکایتی نداره .البته اکثر اوقات . مثل چهارشنبه سوری و مراسمی از این دست ( البته بگم که تازگیا به بعضیا حق میدم از دست بعضی دیگه شاکی باشن ) این وقته که دولت و پلیس و بعضی جاهای دیگه بجای اینکه بیان یه بستر مناسب رو واسه شادی مردم فراهم کنن، همه با هم بسیج می شن که صورت مسئله رو پاک کنن .برادر من ! یه کم بذارین مردم تخلیه ی انرژی بشن ، هیجاناتشون خالی بشه ، خداییش اگه دیگه اومدن پاچه ی شما ها رو از جا بکنن!

یه نمونه دیگش همین سیمای جمهوریه اسلامیه محترم خودمون . که انگار نافش رو با غم و گریه و ماتم بریدن . واسه عزاداریا سنگ تموم می ذارن. اما چی بگم که ناگفتنش بهتره واسه تولدها و جشن ها یه مولودی هایی پخش می کنن که خداییش هیج فرقی با مداحی ندارن . الا صدای دست زدن که اگه اون رو هم حذف کنن سنگین ترن . خوب به مردم حق بدین برن سراغ ماهواره ، حداقل اونجا یه خورده روح خودشون و جد آبادشون شاد میشه . 

این همه آسموون ریسمون به هم بافتم که بگم : شادی و خوشی و زندگی کردن حق مسلم ماست ، اگه بیشتر بهمون نمیدین تو رو به روح پدرتون همینایی رو که داریم ازمون نگیرین . بخدا هزینه ی درمان افسردگی ملت خیلی بیشتر از شاد کردن اوناست . 
واسه این که همه چیز رو گردن بقیه نندازیم خودمون هم باید یاد بگیریم شاد باشیم و شاد زندگی کنیم . نه فقط اینکه زنده بمونیم .

یه پیشنهاد : آقا بیاین صدا و سیما رو بدین دست شیرازیا . به خدا نصف کمبود شادیمون برطرف میشه .



پی نوشت : اگه نگم عذاب وجدان میگیرم . مردم کم کم دارن نشون میدن که خودشون با دستای خودشون می خوان این وضع رو آروم آروم عوض کنن . به عبارتی می خوان زندگی کنن نه اینکه فقط زنده بمونن

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

و اما چهارشنبه سوری


بالاخره چهارشنبه سوری هم اومد و رفت . 
نمی دونم چرا ، اما من یکی که عاشق آتیش و آتیش بازیم . امکان نداره بریم بیرون از شهر واسه تفریح و گردش و اینجانب آتیش روشن نکنم . بعضی وقتا به خودم می گم: نکنه توی زندگی قبلیم زرتشتی ، مزدکی ، یا موبد زرتشتی چیزی بوده باشم ! 

سیاووش در کل میمیره واسه هر چیزی که ایرانیه ،یا حداقل هرچیزی که یکم بوی ایران و ایرانی و فرهنگ ایرانی رو میده .
من عاشق چهارشنبه سوریم . واسه خاطر آتیش و آتیش بازی ، واسه اینکه این یکی دیگه خیلی ایرانیه ( البته خیلی ایرانی بود ) و از همه مهمتر اینکه چهارشنبه سوری از معدود شب های ساله که مردم تا صبح می تونن بزنن و برقصن اونم تو پارک و خیابون .
بعضی وقتا دلم واسه مردم کشورم میسوزه . بابا ماها فقر شادی داریم . دقیقتر بگم فقر شادی عمومی .
دیشب با چندتا از دوستان رفته بودم یه پارک ساحلی دنج . طبق معمول همیشه ی ما جنوبیا بازار ضرب ، تیمپو و آهنگ بندری گرم گرم بود .همه چی رو واسه یه کنسرت آماده داشتیم ، از ساز و نوازنده گرفته تا رقاص و خواننده ! داشتیم کم کم گرم می شدیم که عمو پلیسه اومد دعوامون کرد ! بعدش ما تازه فهمیدیم ضرب و تیمپو هم جدیدا ممنوع شده !
البته ما یکم زود رفته بودیم جمعیت کم بود ، بعد از یکی دو ساعت که جمعیت زیاد شدن دیگه کارمون نداشتن ، درواقع نمی تونستن کارمون داشته باشن . دیگه سرتون رو درد نمیارم مثل همه ی چهارشنبه سوریا شد ، ترقه و فشفشه ، منور و آتیش و بزن  و برقص .
دیشب یه شعر محلی استان بوشهر زیاد به گوشمون می خورد و همه با هم می خوندن . در واقع یکی می خوند همه جواب می دادن . قانونش هم اینه که باید در جواب خواننده همه بگن سُزه ( یعنی سبزه) این زیر می نویسمش :

                -سزُم سزه
  جواب : سُزه
                 -سُزواریه
جواب : سُزه
                 -سُز اناریه 
جواب : سُزه
                 -سُزه گندمی 
جواب : سُزه
                 -از اوور رهروی
جواب : سُزه
                -زمین سُزه 
جواب : سُزه
                -دِریا سُزه
  جواب : سُزه
                - آیُم پِیت 
جواب : سُز
                 -کُنُم سِیلت 
جواب : سُزه
                 - عروس سُزه 
جواب : سُزه 
                 -دوما سُزه
جواب : سُزه
و.........
این شعر ( همخوانی محلی) خیلی قدیمیه ، اینارو از بچگی می شنیدم اما تا حالا ندیده بودم این همه آدم با هم این شعر رو بخونن.

ماها که دیشب بر پلیدی ناراحتی ها و زندگی کسالت آور پیروز شدیم . امیدوارم روزی که نور بر همه ی پلیدی ها و پلشتی ها پیروز میشه من و شما هم باشیم و همه با هم جشن بگیریم .( ضرب و تیمپو و نی انبانش هم با من )


پ.ن: نمیدونم شعر رو کاملا درست نوشتم یا نه ، شاید یه ذره غلط غلوط داشته باشه

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

شیرازنامه

شیراز یکی از شهرهای مورد علاقه ی منه . خداییش این شهر رو خیلی دوست دارم . به خاطر آب و هواش، بافت شهریش ، عمو حافظ ، دایی سعدی ، به خاطر عزیزترین دوستام که  یه لنگشون شیرازیه و از همه مهم تر شیراز رو به خاطر خاطراتم دوست دارم .
در کل اگه کار خاصی نداشته باشم، این چهار تایی که الان میگم بهترین بهانه هام هستند واسه قدم رنجه به شیراز : بستنی خوروون توی بابا بستنی ، فالوده خوروون توی نارنج و ترنج ، جنون سرعت توی جاده بوشهر شیراز( خداییش از مسابقه رالی چیزی کم نداره ) و از همه مهمتر دیدن خاله ی مادرم!!!!

اما این سری کار داشتم که رفتم شیراز ، می خواستم یه سری کاغذ پاره ی بی مصرف رو ببرم دارالترجمه که واسم ترجمه کنن ، خیر سرمون توی بوشهر که دارالترجمه نیست . اینم میزاریم سر بقیه ی محرومیت هامون . یادم باشه این یکی رو هم بعد از نداشتن لوله کشی گاز ( اونم تو استان بوشهر باحاله نه !؟) آب شرب مسخره ( همشهریام میدونن که ماها اینجا یا دستگاه تصفیه ی آب داریم یا آب تصفیه می خریم) و یه عالمه کوفت و زهر مار دیگه به لیست خوشبختیامون اضافه کنم . واقعا زشته ، بهتر بگم واقعا شرم آوره واسه ترجمه ی یه مشت ورق پاره چهار ساعت بکوبیم بریم یه شهر دیگه .

این سری هم که به دلایلی از ماشین سواری خبری نبود دیگه کلی حالم گرفته شد ( کاملا مشخصه نه؟ ) ، به نارج و ترنج که نرسیدم اما جاتون سبز، دل سیری از بستنی های بابا بستنی نوش جان کردم . هنوزم مزه ش زیر زبونمه . همین رو بدونین که اینقدر بستنی خامه ای با شکلات خوردم که فکم یخ بست . ( دل همه آب)
بعدش هم طبق معمول رفتم چهار پنج تا کتاب فروشی دنبال کتاب. ایندفعه هم نصف کتابایی که می خواستم نبود . بازم اینجا کلی اعصابم خط خطی شد. اخه این انصافه ؟!! نه آخه این درسته توی بوشهر که قدیمی ترین مدرسه بعد از دارالفنون ( مدرسه سعادت) رو داره و اولین مرکز چاپ کتب توی ایران بوده و هزار تا بوده بوده ی دیگه که حالا نیست ، نشه یه کتاب تخصصی درست حسابی گیر آورد . (البته اینم بگم که تو شیرازم گیرم نیومد گفتن برو تهرون ) .
 توی این سفر خیلی به این تفاوت ها فکر کردم و آخرش هم فقط به یه نتیجه رسیدم ، از ماست که بر ماست و جز این چیزی نیست .
نوش جون شیرازی ها ، اصفهانی ها و تهرانی ها اگه شهرشون امکانات بیشتری داره، نوش جونشون اگه هر چی  کار توی عسلویه هست رو دودستی چسبیدن و بوشهریا بیکارن ، نوش جونشون اگه با گاز بوشهر گرم میشن و واسه خاطر کپسول گاز دیسک کمر نمی گیرن ، حتی اگه شیرازیا عسلویه رو هم از بوشهر جدا میکردن بازم نوش جونشون . آقا جون اصلان حقشونه می تونن ! نه ؟!
ما چرا ناراحت باشیم. رفاه و آسایش و پیشرفت نوش جون مردمی که واسش می جنگن . نمی دونم چرا هر مسئول کشوری میاد بوشهر میگه : مردم قانع بوشهر اِل ، مردم قانع بوشهر بِل .

 برادر من! خواهر من!
اگه قناعت معنیش این باشه که سرمایه هاتون به باد بره شرم آوره ، اگه قناعت معنیش این باشه که به خودتون سختی بدین خجالت آوره .
اگر قناعت یعنی تو سری خوردن و دم نزدن، غیر از ننگ هیچ چیزی برامون نداره .

اوه!اوه!  انگار خیلی دلم پر بود !

 اما قسمت خوبش رو هم بگم خاله مادرم با مهربونی و قربون صدقه رفتن هاش تمام این افکار خط خطی و درهم بر هم رو مثل آب رو آتیش آروم  کرد اونم همش با یه جمله که واسه من یکی مثه دیازپام میمونه : « دورِت گشششتُم جّون»

اگه در هم برهم نوشتم ببخشید . فکر کنم بفهمین که چقد مخم شلوغ پلوغه .  

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

4shared به قید وثیقه آزاد شد


خوانندگان عزیز توجه فرمایید ، خوانندگان عزیز توجه فرمایید .
4shared سایت خون و قیام  آزاد شد . ( نه بابا ) 
نمی دونم چی شده که رفع فیلترش کردن . احتمالا برادران محترم شراب ( از نوع طهوراش ) میل نموده اند ، البته دل خالی ! فکر کنم به خاطر همین خیلی روشون اثر گذاشته و کلی متحول شدن و با این عمل دوباره برای هزارمین بار دنیا را مبهوت کردند. 
هر چی شده یا نشده ، به من چه فقط خوشحالم که آهنگ هام برگشته .




۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

سفر به خیر

دیشب ساعت 12 بود که فهمیدم یکی از بهترین دوستام داره واسه همیشه از ایران میره . کلی حالم گرفته شد، نه بهتر بگم کلی خورد تو ذهنم.
اصلا نمی تونستم درک کنم چرا بدون اینکه به من چیزی بگه یا حداقل ازم خداحافظی کنه داره از ایران میره ، خیلی اعصاب مبارکم خط خطی بود . یه جورایی بهم برخورده بود.

منم یه مشکل مغزی خیلی بد دارم . اونم اینه که وقتی عصبیم مغزم فاسد میشه و اصلا کار نمیده ( connection error) . خلاصه مثل ماشین ( خر سابق ) تو گل مونده بودم که آیا فردا ماشین رو دو در کنم و بزنم برم شیراز، یقه ی دوست محترمه ی عزیزم رو بچسبم که بابا بی معرفت چرا بی خبر. مثلا ما با هم دوستیم ، نه خیلی خیلی دوستیم . نمیگی یه عالمه بهمون بر می خوره . حد اقل گوشیت رو روشن کن بعد از دو هفته افتخار بده صدات رو بشنویم . نمیگی ملت نگرانت میشن .
این فکرای پریشون همین طور توی مغز فاسدم به در دیوار می خورد که یهو آقا بهرام صدایی ازش بلند شد دیلیییییینگ دیلینگ ( سو تفاهم نشه آقا بهرام رفیق شفیقمه لپ تاپ عزیزم ) ، صدای رسیدن ایمیلم بود . آخه نیست خیلی با کلاسم وقتی ایمیل واسم میاد صداش بلند میشه پیشرفت تکنولوژی که میگن یعنی من !

خوب بریم سر اصل مطلب ، خودش بود ! یعنی ایمیل خودش بود باور نمیکنین چقدر خوشحال شدم قبل از اینکه ایمیل رو باز کنم با خودم میگفتم یه عالمه دعواش می کنم و طاقچه بالا می ذارم و از این حرفا ( چه کنم دیگه مخم فاسد میشه این مواقع )
بعدش که ایمیل ( شکر خدا ایمیل که نبود رساله بود فقط همین رو بگم که خوندنش 20 دقیقه طول کشید ) رو خوندم تازه متوجه شدم چه خبره . که ای دل غافل خانم خیلی  بیشتر از اونی که ما فکر می کردیم پروانه ای تشریف دارن ( آخی حیوونی ) . البته از ذکر جزییات و کلیات معذوریم . اگه اینکار رو بکنم به دلیل نقض حریم شخصی می برنم مسجد!!!!!

الان هم که انگشت رنجه نمودیم و داریم پست تازه می نویسیم فقط به خاطر اینه که بگوییم : سفر به خیر مسافر ، امیدوارم هرجا که باشی شاد و خوش خرم باشی . اما بی وجدان خداحافظی ایمیلی هم شد خداحافظی ؟!!!!!

خدایا نمردیم و داریم صاحب یه دوست خوب تو انگلیس میشیم .

پی نوشت: اینترنت داره همه چیز رو عوض میکنه حتی خداحافظی کردنا رو اونم بین دوتا دوست خیلی خیلی صمیمی ، فکرش رو بکنین با بقیه چیزا چیکار میکنه . من که خوشم نمیاد اینجوری شما رو نمیدونم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

4shared پَر

هر دم از این باغ بری می رسد .
فعلا انا لالله و انا الیه راجعون . بدین وسیله فیلتر شدن 4shared را به عموم دانلودرهای گرامی ، بویژه عشق آهنگ های عزیز تسلیت می گوییم . باشد که وبگاهش مورد رحمت الهی قرار گیرد .
ضمن عرض خسته نباشید و خدا قوت به سربازان مجازی امام زمان خواهشمند است : بابا شماها که اینقدر کار درستین حداقل خودتون یه سایت 4enteshar رو درست کنیم که حداقل بیایم اونجا آهنگ دانلود کنیم .


طبق خبرهای رسیده ایمیل نویس سربازان مجازی امام زمان فرمودند : 4shared به دلیل نقض قانون کپی رایت فیلتر شده!


راستی دستتون درد نکنه ما رو هم مثل بقیه به حرف آوردین .


دوستان عزیز همونطور که متوجه شدین دیگه قسمت دانلود آهنگ های سنتی تقریبا از کار افتاده ، اما محض خنده حذفش نمی کنم.
خدا رو چه دیدی شاید خودشون محض دانلود مداحی فیلترش رو برداشتن!
  

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

حرفم نمیاد

خوب وقتی حرفم نیاد نوشتنمم نمیاد .

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

بیست سال و دوازده ساعت

اول باید از تمام کسایی که زحمت کشیدن و یادشون بود یه بنده خدایی تولدش بوده کلی تشکر کنم . مخصوصا تمام دوستام ، چه تو دنیای مجازی چه تو اون دنیا ( دنیای واقعی ) .
مثل همه منم امروز منتظر کلی تبریک گفتن بودم . اما بابا نه ساعت هفت صبح ، بابا خواهر من ، برادر من دستت درد نکنه که ما رو یادت بود اما بخدا لذت خواب صبح، تازه اونم بعد از اینکه تازه 2 ساعته دنیا اومدم رو با هیچی نمیشه عوض کرد . البته ممنونم از دوستی و محبت خاله خرسیتون ( just شوخینگ بود).
تازه قسمت جالبش اینه که ساعت 11 که واقعا از خواب بیدار شدم فکر می کردم اون خاله خرسا رو خواب دیدم . اما اصلا یادم نمی اومد خاله خرسا چی گفتن و من چی جواب دادم.
اما امروز به طور خواص منتظر تبریک گفتن یه نفر خیلی خواص بودم . گرچه به صورت خیلی غیر متعارف و دور از انتظار تبریک گفتنش بهم رسید اما فقط یه چیزی رو می خوام بهش بگم : همین که تو فکرم بودی باعث شد کلی ذوق کنم امیدوارم هر کجا که باشی ، هر اتفاقی که برات افتاده باشه و با هر اشتباهی که کردم و نکردم، همیشه خوش و خرم باشی.  امیدوارم قبل از رفتنم بتونم بازم ببینمت . ازت خیلی ممنون.

خوب الان دقیقا بیست سال و دوازده ساعتمه ، از همه خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنون ، مخصوصا اون خاله خرسا و خانم خواصه.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

مثل اینکه هشتم تولدمه ها

تولد تولد ، تولدم کی بود!؟ آها هشتم بود .
خوب انگاری یه سال دیگه هم از سن پربارم گذشت . آخی یه سال دیگه هم پیرتر شدیم. بالاخره نمردیم و وارد باشگاه بیستایی ها هم شدیم . فردا من بیست ساله میشم . یه جورایی خوش حالم ، امسال سالی که دارم به خیلی چیزایی که می خواستم میرسم .

تو این یک سالی که بر ما گذشت خیلی اتفاق ها افتاد . اتفاق های خوب ، اتفاق های بد .
خیلی کار ها کردم . کارهای خوب ، کارهای بد ، کارهای معمولی.
با خیلیا آشنا شدم و خیلیا رو هم خوب خوب شناختم. ناراحتم از اینکه بعضیها رو خوب خوب رو شناختم. به این نتیجه رسیدم که وقتی آدما رو خیلی خوب میشناسی دیگه نمیتونی براحتی باهاشون کنار بیای. اما بازم خوش حالم با کسایی دوست شدم که تو این یه ساله تبدیل شدن به بهترین دوست هایی که تو عمرم داشتم . شاید باور نکنین اما با امسال با کسایی دوست شدم ، که بهترین آدمایی هستند که تا حالا شناختم . ای کاش زودتر باهاشون دوست می شدم . واقعا حسرت می خورم که چرا اینقدر دیر با همچین آدمایی آشنا شدم ، دقیقا همون موقعی که دارم می رم . امیدوارم همیشه هم برای هم دوستای خوبی باشیم.

توی این یه سال خیلی کارها می خواستم انجام بدم ، خیلی برنامه ها واسه خودم چیده بودم و حسابی واسه خودم نقشه کشیده بودم .
بعضیاش رو انجام دادم و نتوستم خیلیاش رو به سرانجام برسونم.
 اما امسال به یکی از آرزوهای بزرگم رسیدم .آرزو داشتم حتی واسه یه بار هم که شده واسه مردم کشورم مفید باشم حتی یه ریزه . امیدوارم درست فکر کرده باشم و همین جوری هم باشه(فقط یه ریزه) و گرنه حسابی سنگ رو یخ شدم .
تو این نوزده سالگی گرامی تونستم بعد از چند سال با خودم کنار بیام . هدف اصلی زندگیم رو پیدا کنم و به یه سری عقاید و اصول مختص خودم برسم . با اینکه هنوز به درستی همه اونها یکم شک دارم ، اما یه چیزی رو خیلی خوب می دونم که راه درستی رو انتخاب کردم .

مثل اینکه دیگه بزرگ شدما نه !؟ درسته که دیگه رسما باید با نوجوونی خداحافظی کنم ( یه کم دیر نیست؟!) اما به خودم و شما قول می دم همه چیزای خوب و خوش رنگ و شاد و خوشمزه نوجوونی رو بذارم پشت کولم با خودم ببرم تو دنیای آدم بزرگا.( نه بابا کوچولو)

تولدم مبارک !

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

ای کاش میشد

شاید براتون اتفاق افتاده باشه که خاطراتی زیبا، با کسی که خیلی دوستش داشتین ولی حالا به هر علتی دیگه با هم نیستین ، اذیتتون کنه. واسه من که اتفاق افتاده و می افته . اگه واسه شما همچین اتفاقی نیافتاده برین خدا رو شکر کنین . که احتمالا یا آدم خیلی محکمی هستین و براحتی باهاش کنار اومدین یا کلا آلزایمر دارین  .
خداییش نمی دونم چه جوری بنویسمش اما زور خودم رو میزنم!

بعضی از دوستان هستن که خودشون رو خدای مخ زنی و شفای امراض و عوارض بعد از ترکیدن love می دونن . فقط کافی شصتشون خبر دار بشه یه چیزیت هست ، اون وقته که شروع می کنن به مشاوره و برگزاری کلاس های بازپروری با متد های کاملا بیخود . اگه به پستتون خورده باشه کاملا می تونین تصور کنین.

خلاصش می کنم . حضرت خودم یه مشکل فاز دارم اونم اینه که حافظه محترمم ( مخصوصا قسمت خاطراتش)  خیلی خوب کار میکنه . چه جوری بگم !؟ بعضی وقتا آرزو دارم یه چیزایی رو فراموش کنم اما ای کاش می شد.
یکی از اون دوستان پر ادعا طی یه جلسه ی مشاوره ی طولانی تو پارک بهم گفت :
-- نگا کا حالا که خاطرات نفر قبلیه اذیتت می کنه با ایی یکی برو همون جا ها همون خاطرات رو تکرار کن خوش ( همون خودش) جایگزین میشه . ها کا ( همون برادر ) راهش فقط همیه ( همون همینه) که مو ( همون من) سیت ( همون برای تو ) گفتم.

چشمتون روز بد نبینه منم مثل یه خنگولک به تمام معنا حرفای این آقا دکتر رو انجام دادم . بهتر که نشد هیچی بدترم شده. حالا خاطراتم قاطی هم شده مثلا خاطره ی فلان پارک رو که یادم میاد قیافه ی نفر اولیه هست با لباس ها و تریپ نفر دومیه . یا مثلا اسماشون قاطی شده یا وقتی خاطره به ذهنم میاد تو یجا ، با یه نفر ، یه بار دارم شکلات بستنی می خورم اما بار بعدی که یادم میاد با همون یکی همون جا دارم شیر شکلات می خورم . خلاصش وضع افتضاحی شده .

از همه بدتر اون روز این خانم نفر دومیه بهم گفت فلان روز، فلان جا ، که با هم تو سرما بستنی خوردیم خیلی چسبید . خداییش منم گفتم که : ما که بستنی نخوردیم ، ما تو سرما نوشابه تگری رفتیم بالا . ( عواقبش رو خودتون تصور کنین با ذکر یک فاتحه)

اما از ما به شما نصیحت ، اگر تو همچین وضعی قرار گرفتین زبونم لال  اصلا همچین کار احمقانه ای نکنین . اگرم خواستین همچین کار احمقانه ای رو انجام بدین دقت کنین حدالمقدور همه شرایط ( خوراکیا ، لباس ها و حتی دیالوگ ها) همه یکسان باشن که یه وقت مثل اینجانب به زرت و زرت نیافتین.


۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

در راه هند

همون طور که می دونید تشریفات اداری یکی از مزخرف ترین ابداعات بی خود و بی فایده ی دست بشره . نمی دونم تا حالا راه پله ادارات و مراسم پاسینگ به پستتون خورده یا نه!؟ به من یکی که کلی حال داده بودن، سره این هند رفتن هم که دیگه سنگ تموم واسم گذاشتن.
اسممون رو گذاشته بودن ارباب (البته با رجوع) بعد هرچی چوب تو دست و بالشون بود کردن تو آستین و پاچه و گوش و حلق و بینی این ارباب بیچاره. ( فهمیدم خوب شد نظام ارباب رعیتی رو برداشتن این ارباب ها خیلی گناه داشتن بیچاره ها )خوب بریم سر اصل مطلب .

اولین خانی که باید ازش رد می شدم مشکل ترین خان بود . باید قورباغه رو از اول قورت میدادم(قورباغه را قورت بده انصافا کتاب باحالیه حتما بخونینش) خوب اگه گفتین چی بود ؟!

خان اول معافیت سربازی
اینجا بود که برای اولین بار برای روح صدام صلوات فرستادم . که اگه جنگ راه ننداخته بود و توی جنگ بابای گرامی ما رو جانباز نکرده بود ، آقا سیا آلان مشغول آش خوری بود. با اینکه یه جورایی همه چیز جور جور بود و معافیت موارد خاص به لطف ددی تو چنگمون بود اما نمی دونم رو چه حسابی 2 بار مدارکم بی هیچ دلیلی برگشت خورد تا 6ماه کار عبور از این خان به تعویق بیفته . یه روز صبح پستچی کارت معافیت رو انداخته بود تو حیاط خونه و ما تا شب نفهمیدیم که از این مرحله گذشتیم

اما خان دوم ترجمه و تایید مدارک
خداییش فکر نمی کردم این یکی دیگه پاپی ما بشه . آقا سیا هلک هلک ورداشت رفت شیراز مدارک درخشان تحصیلی رو برد داد دارالترجمه که هم ترجمش کنن هم تایید. اما چشمتون روز بد نبینه ترجمه شد دادگستری هم تایید کرد اما وزارت خارجه که انگاری واقعا خارجه کلی ضد حال نمود. ما هم مدارک رو گرفتیم سوار توپولف شدیم به سمت تهران . دور از جونتون هواپیما که بلند شد و ارتفاع گرفت دقیقا حس خر سواری بهم دست داد. از وقتی بلند شدیم با هواپیما بریک دنس رفتیم تا وقتی توی مهرآباد نشستیم. تازه قشنگیش اینجاست وقتی هواپیما فرود اومد خلبان با کمال خونسردی عذرخواهی کرد و گفت : تکان های شدید به خاطر نقص فنی در موتور هواپیما بود( حتما تو دل خودش گفت حالا بترسین).

دیگه چگونگی تایید مدارک تو امور خیلی خارجه و سفارت و اینکه چه به سر ما آمد، بماند که قابل عرض نیست.
و اما برگشتن از تهران . آقا سیا شاد و خوشحال و داغون و خسته از اینکه بلاخره تاییدیه ی مدارک رو گرفته داره پیروزمندانه بر می گرده ، گشت و گشت تا بلیط ایرباس جور کنه واسه برگشت . که جور کرد .
    حالا به خوبی خوشی سوار هواپیمایی شدیم که نه تکون داشت و نه حس خر سواری به آدم القا میکرد . همه چیز خوب و خوش بود . بالای شهر بودیم  و آماده ی فرود . داشتیم ارتفاع کم میکردیم که یه هو نمدونم چی شد دوباره ارتفاع گرفتیم . آقای خلبان محترم بعد از 10 دقیقه دور شهر دور زدن فرمود نقص فنی داریم و یکی از چرخ ها باز نمیشه .  دیگه خلاصش کنم سوخت هواپیما تموم شد و سقوط کردیم و همه مردیم. (فکر نکین دارم شوخی میکنما میدونین که فقط قسمت سقوط مردن شوخی بود . غیر از اون همش واقعی بود.می دونستین نه )
بعد از مردنم دیگه قسم خوردم سوار هیچ هواپیمایی نشم ( آره جون خودم)

آها راستی واسه بقیه ی خان ها به رستم وکالت دادم داره انجام میده

چرا میرم هندستون!

دقیق یادم نمیاد چی باعث شد تصمیم بگیرم برم هند . اما این رو خوب می دونم اگه اولش یکم شک داشتم که باید برم الان دیگه کاملا مشکوکم !
هر روز که به رفتنم نزدیکتر می شم بیشتر با خودم فکر می کنم که آیا دارم کار درستی میکنم؟! آیا موفق میشم !؟ فردا پس فردا ضایع نشم دست از پا دراز تر برگردم؟! به قول همشهریام ، تو ولات غربت چه سرُم میا !؟ و هزار تا اما و اگر و چه و چه و چه.
اما فکر کنم طبیعی باشه ، نگرانی از راهی که انتخاب کردم و آینده ای که منتظرمه حق منه ( تازه اونم حق مسلم) ، اصلا باید اینجوری باشه .

میگن ترک عادت موجب مرضه ، والا راست میگن . یکی از بامزه ترین عادت هام بلند بلند فکر کردنه. الان که پاراگراف بالایی رو می خونم می بینم دوباره داشتم بلند بلند فکر می کردم .

خوب بگذریم.
شاید فکر کنین من از اون بچه خنگول های درس نخون بودم و از سر بیکاری و عشق مدرک می خوام باشم آسه آسه برم هند درس بخونم. نه برعکس! همیشه خر خون کلاس بودم و عشق المپیاد علمی ( البته تعریف از خود نباشهD-:)
هند رفتنم و درس نخوندنم تو ایران هزار و یک دلیل داره که فکر نمیکنم وقت نوشتنشون رو داشته باشم و شما هم حوصله ی خوندنش رو داشته باشین . اما فقط همین رو میگم که بعد از یک سال بالا پایین کردن و اینور اونور زدن به این نتیجه رسیدم که، بابا برو دیگه  !
بعد دیدم دارم راست می گم . خوب بابا برو دیگه ، برو تا یه ملت از دستت خلاص شن و یه چند سال هوایی بخورن .

یه مثال میزنم خودتون تا آخرش رو بخونین .
        بابام گفت سیا بابا تو برو قبل از رفتنت یه مهمونیه مفصل برات می گیریم . اونم کی!؟ بابا، که حالش از هرچی مهمونیه مفصل به هم می خوره .

این یه نمونه از شوق دوستان و آشنایان و اهل منزل برای دک کردن من .
            راستی مادرم رو نگفتم. به همه گفته سیاوش رو حتما باید بفرستم خارج( هند خودمون) . البته منم که بدم نمی اومد اما بعضی وقتا با خودم می گفتم : بابا مهر مادری ، بابا دلتنگی ، بابا نگرانی ! 

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

وبلاگ نویس

خیلی ها مادر زادی وبلاگ نویسن ، به عبارت دیگه وبلاگ نویس به دنیا میان . بعضی دیگه واسه دل خودشون میان وبلاگ می نویسن، اما بعضیا هم مثل من پیدا می شن که هر وقت به مشکلی بر میخورن یه هو وبلاگ نویس میشن (بهتر بگم سعی میکنن وبلاگ بنویسن) و اگه شانس بیارن و نوشته هاشون خواننده داشته باشه مخ اون بیچاره ها رو هم مثل مخ خودشون سرویس می کنن.
مثل الان!

همون طور که گفتم وبلاگ نویس حرفه ای نیستم . دوباره بعد از یکسال دارم شروع می کنم به نوشتن . 
اما چی شد که دوباره یه هویی وبلاگ نویس شدم ؟!!!   راستش خودمم خوب نمی دونم . نه که نمی دونم ولی فکر نکنم دلیل واقعی وبلاگ نوشتنم این باشه . آها راستی یادم رفت بگم جریان چیه ، من دارم میرم هند  . همین.

دارم برای تحصیل میرم هند . دوست دارم این وبلاگ یکی از راه هایی باشه که تنهاییم رو توی هند پر کنه.

 اما اینو بگم که هنوز نرفتم، حالا حالا ها هم نمی رم . اگه سنگ جلو پام نندازن اردیبهشت میرم . 

منم بزارین جز اون مغزهایی که فرار کردن .(جدی نگیرین)

اما این همه حرف زدم این اصل کاری رو نگفتم ، سلام من اومدم (خوب که چی)